!صفحه ی شخصی پیامُ الملوک

!...آن پادشاهِ خوش سلوک

!صفحه ی شخصی پیامُ الملوک

!...آن پادشاهِ خوش سلوک

۴ مطلب با موضوع «خاطرات کیلویی» ثبت شده است

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۹ ب.ظ

حافظ خطاب به پیام الملوک(2):

21 شهریور 93 پستی در بیان، بنیان نهاده بودیم در باب فال مان پس از اتمام ایام سوگوار امتحانات خرداد!------> پست مذکور



پس از پایان یافتن امتحانات شوم امسال نیز (26 خرداد 94) فالی از همان فردِ فال فروش (مذکور در تاریخ 21 شهریور93) ستانیده و حافظ جان چنان زدند تو خال (!!!) که شادیمان بی حد و مرز گشت!



و چنین گفت حافظ:



"دوش وقت سحر از "غصه" نجاتم دادند / واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند"



تفسیر: ای صاحب فال! بر شما بشارت "که ایام غم و غصه بسر آمد" و آرزو های شما برآورده گردد و زندگی بسیار موفقی خواهی داشت که همه ی اینها نتیجه ی صبر و تحمل شما در موقع سختی است. خدا را شکر کن و امیدوار باش.



چنان شور و شعفی به اینجانب دست داد که تا به حال دست نـ...ه بود ( داد محذوف، حذف بخشی از  فعل به قرینه ی لفظی :)) ). خلاصه آن را به فال نیک گرفته و تا آخر عمر  با خوبی و خوشی با خود زندگی کردیم ( :)) )!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۹
پیام پژوهان
جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۰۵ ق.ظ

حافظ خطاب به پیام الملوک(1):

"چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست   /   سخن شناس نِه ای جانِ من، خطا اینجاست"

(حافظ)


ماجرای این شعر:


در روزی که مادر اینجانب برای گرفتن کارنامه به مدرسه رفته بودند، ما نیز برای ثبت نام اینترنت شاتل بیرون رفته بودیم! استرس بسیار داشتیم که خدایا تجدید نشویم! درسمان بد نیست لکن امتحانات سخت بود!

در راه مرد فال فروشی را دیدیم! دست درجیب برده، سکه ای 200 تومانی بدو داده، فال درخواست کردیم: "حاجی یه فال بیزحمت!" بنده ی خدا مرغ عشق هم نداشتند! گفتند: "دو تا بردار." (هر فال 100 تومن بود) ما با خویشتن نیت کردیم: "حافظا ! میدونی برا چی فال میخوام! یدونه مجلسی شو بهم بده!!!" ؛ نیت مان زیادی صاف بود! دو تا برداشتیم! از مرد فال فروش خداحافظی کرده و از او دور شدیم! فال اول خوشایند نبود! یعنی شعرش به دلمان نچسبید! آن را تا کرده و در جیب گذاشتیم! فال دوم را که باز کردیم این شعر آمد:


" چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست   /   سخن شناس نِه ای جانِ من، خطا اینجاست"


با خودم گفتم: "حافظ! داداش! اینو میدونم! من یه چیز دیگه ای میخواستمااا" کمی دلسرد گشته بودیم! تفسیر فال را خواندیم: به زودی پیامی به شما میرسد که باعث سعادت شما در زندگی می شود و... " قربان مفسرش بروم که حرف دل ما را خوب میدانست! گر چه که هیچی ربطی میان تفسیر و شعر ندیدم لکن، آن را به فال نیک گرفته و خوشحال شدیم که فالی نیک گرفته ایم! با خودمان قرار گذاشتیم هر وقت از پیش آن مرد فال فروش رد شدیم ازشان تشکره کرده، و دوباره فال بگیریم، اینبار با نیت آزاد! لکن دیگر او را ندیدم! انگار فرستاده شده بود که ما را آرامش بخشد! (خوب ماجرا رو اسرارآمیز کردم؟؟؟ :)) )


ساعتی بعد به مادرمان زنگ زدیم که " مادَرا !!! نمره ی مان چند شد؟! " جوابی شنیدیم که دلخواهمان بود! از نمرات خود بسیار خوشحال گشته و گفتیم حتما باید از آن مرد فال فروش فال بخریم! اما خب همانطور که گفتیم دیگر ندیدیمِ شان! دستشان پر فال باد!!!


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۵
پیام پژوهان
يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۳، ۰۴:۰۳ ق.ظ

با اجازه میرویم "تن به آب" !!!

میدونید چی خوبه؟!

این که خسته باشید...

و کلاس شنا داشته باشید!

آی حال میده...!!!


البته انصافا "دست به آب" هم همون کیفی رو به آدم میده که "تن به آب" میده! اما اگه دست به آب زمانِ استانداردشو بیشتر کنه بهتره!!!
اصلا شاید سرِ حوصله نشستم این دو رو باهم قیاس کردم تا بلکه "از قیاسش خنده آمد در میان" !!!
.
.
.
حدیث از پیامبر فک کنم: شنا بهترین ورزش برای مومن است!
"مفهوم" یک حدیث از امام علی فک کنم: هر گاه حالتان نامساعد و گرفته بود و علت آن را نمیدانستید آبی به سر و صورت خود بزنید!
.
.
.
آقو گشتیم به نتایجی نیک رسیدیم:

پیامبر صلی الله علیه و آله :به فرزندانتان شنا کردن و تیراندازى بیاموزید .


پیامبر صلی الله علیه و آله :بهترین سرگرمى مؤمن شنا است .


پیامبر صلی الله علیه و آله :حقّ فرزند بر پدرش این است که . . . به او شنا کردن بیاموزد .


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۴:۰۳
پیام پژوهان
تابستونِ چند سال پیش بود که رفته بودیم تبریز! هوا به شدت سرد بود به حدی که بنده لباس گرم خریدم! رفته بودیم یکی از زیباترین پارک های ایران، پارک اَئِل گلی تبریز!
وقتی رسیدیم به این پارک شب بود. چادر برپا شد و ما هوس کردیم یه دوری تو وسایل بازی اونجا بزنیم. یه چرخ فلک توپی اونجا پیدا کردیم (از نوع عمودی، نه افقی!) رفتیم پیش خانواده و گفتیم: کسی یارای چرخ فلک بازی هست؟! جوابی نشندیم! گفتیم: کسی نیست که با ما همبازی شود؟! نه! نبود! ما رفتیم بلیط خریدیم و سوار شدیم! کلا من بودم و یکی دو نفر دیگه تو جایگاه های دیگه ی چرخ فلک! در کل انگار تنها بودم. راه افتاد. یه نیم دور زد، رسیدم بالای چرخ فلک! یه صدای ترق و توروق اومد... چرخ فلک وایساد... من... تنهایی... سکوت...
هیچی دیگه بنده از منظره ی شب شهر تبریز کمال لذت رو بردم! چون فهمیدم چرخ فلک وایساده مسافر بزنه! در طول چرخش چرخ فلک و گردش ما بر روی آن، چندین و چند بار صدای ترق و توروق شنیده میشد، لکن التفات ننموده و بجایش حال نموده!
.
.
.
این خاطره نه از لحاظ ادبی و نه از جنبه ی خاطره ای و نه حتی پند و عبرت، هیچ گونه ارزشی نداشته و اینجانب پس از نوشتن آن دوست داشتیم همه اش را به بادِ دکمه  Del سپرده و وجه ی ننگش را چنگ انداخته و پاک بگردانیم اما حیفمان آمد!
.
.
.
خداوکیلی حتی زبان نوشته هم سالم نیس، توصیه: به دل نگیرید!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۲۳
پیام پژوهان