!صفحه ی شخصی پیامُ الملوک

!...آن پادشاهِ خوش سلوک

!صفحه ی شخصی پیامُ الملوک

!...آن پادشاهِ خوش سلوک

تابستونِ چند سال پیش بود که رفته بودیم تبریز! هوا به شدت سرد بود به حدی که بنده لباس گرم خریدم! رفته بودیم یکی از زیباترین پارک های ایران، پارک اَئِل گلی تبریز!
وقتی رسیدیم به این پارک شب بود. چادر برپا شد و ما هوس کردیم یه دوری تو وسایل بازی اونجا بزنیم. یه چرخ فلک توپی اونجا پیدا کردیم (از نوع عمودی، نه افقی!) رفتیم پیش خانواده و گفتیم: کسی یارای چرخ فلک بازی هست؟! جوابی نشندیم! گفتیم: کسی نیست که با ما همبازی شود؟! نه! نبود! ما رفتیم بلیط خریدیم و سوار شدیم! کلا من بودم و یکی دو نفر دیگه تو جایگاه های دیگه ی چرخ فلک! در کل انگار تنها بودم. راه افتاد. یه نیم دور زد، رسیدم بالای چرخ فلک! یه صدای ترق و توروق اومد... چرخ فلک وایساد... من... تنهایی... سکوت...
هیچی دیگه بنده از منظره ی شب شهر تبریز کمال لذت رو بردم! چون فهمیدم چرخ فلک وایساده مسافر بزنه! در طول چرخش چرخ فلک و گردش ما بر روی آن، چندین و چند بار صدای ترق و توروق شنیده میشد، لکن التفات ننموده و بجایش حال نموده!
.
.
.
این خاطره نه از لحاظ ادبی و نه از جنبه ی خاطره ای و نه حتی پند و عبرت، هیچ گونه ارزشی نداشته و اینجانب پس از نوشتن آن دوست داشتیم همه اش را به بادِ دکمه  Del سپرده و وجه ی ننگش را چنگ انداخته و پاک بگردانیم اما حیفمان آمد!
.
.
.
خداوکیلی حتی زبان نوشته هم سالم نیس، توصیه: به دل نگیرید!!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۲۳
پیام پژوهان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">